عکس بفرمایید باقلوا
☆Sahar جون?
۲۳
۳۳۲

بفرمایید باقلوا

۲۷ دی ۰۱
《به نام خدا》
#خون_بهافصل_سوم #part25
آنچه در پارت های بعد خواهید خواند !:))
#علی
دستم رو گذاشتم روی گردنم گرمی‌خون رو احساس می‌کردم تو نفس کشیدنم اختلال به وجود اومده بود !به خر خر افتاده بودم و شهاب و آدماش داشتن میگفتن و میخندیدن !!!
_هه دیدی چه بلایی سرش آوردیم!!!مامور کثافت !!محسن !گوشی تو در بیار و فیلم بگیر از این اشغال !
#رسول
از طرق دوربینی که توی دکمه علی کار گذاشته بودم میتونستم همه چی رو ببیبنم دیدم چطور با قمه با گلوش اونکار رو کردن دیدم چطور سرش رو شکستن !!دستام یخ کرده بود اون کثافت ها داشتن میومدن جلو من فقط میتونستم از مانیتوری که جلومه ببینمشون! بیسیم روی میزم صدا داد اقا محمد بود: رسول !رسول چقدر باهاش فاصله دارم رسول جواب بده !!
رسول :با تاخیر جواب دادم !آقا! آقا از راه پله ها برید بالا !مراقب باشید چند نفرن !!
محمد: کلتم رو در آوردم و از پله رفتم بالا !سه نفر بودن !سعید هم باهام بود با اشاره من پهن می‌شدیم رو شون !
شهاب تونست فرار کنه و دو تا قلدر موندن واس ما! سعید تا جایی که جون داشت اون بی وجدان رو میزد و من مونده بودم و یه نفر دیگه !چشمم افتاد به علی !تیکه داده بود به دیوار و داشت سعی می‌کرد نفس بکشه !یه دفعه یه چیزی محکم خورد تو دماغم !چند لحظه ای گنگ بودم !تا به خودم اومدم !پریدم رو دوشش و از گوشاش گرفتم و هی میچرخوندم !!در اخر افتادیم روی زمین اون زود تر بلند شد و من پخش زمین بودم بی وجدان دوتا پاهاشو گذاشت روی دوتا دستام نمیتونستم تکون بخورم ،دستاش رو حلقه کرد دور گردنم و هی داشت فشار میداد لا اله الا الله نمیتوستم بلند شدم سنگینی پاهاش روی دستام !دستاش دور گردنم !!فقط پاهام آزاد بود! دوتا پاهامو آوردم بالا و از پشت انداختم دور گردنش و یاعلی گفتن و از پشت انداختمش روی زمین !سرش خورده بود بع زمین و نمیتوست بلند بشه !دستاشو دستبند زدم به نرده پشت بوم و رفتم سمت علی !بلندش کردم و باهاش حرف زدم !علی بابا تروخدا! نگام کن علی جان بابا !
رسول :حاج محمد نميدونست به لباس علی دوربین وصله و داشت این حرف ها رو میزد !!پسرشو گرفته بود تو بغلش و داشت التماس میکرد چشاشو باز کرد !....
...